شوق رفتن بود و من پیوسته در راهـی غریب
در نگاهم موج حســـــرت در دلـم آهـی غریب
گرچه در محدوده ی شاهی گدایی خسته ام
مانـده ام در سرزمین غربت شاهی غریب
باز هم فصل درو شد کاه و گنـدم روی هم
خرمن تقدیر هم شد من شدم کاهی غریب
یوسفم اما دلـــم در حســـرت یوسف شدن
شاید افتم مثل یوسف در دل چاهی غریب
من به راه خویش عادت کرده ام اما هنوز
راه در اندیشـه ام گه آشنا گاهـی غریب
آسمان غربت من در سیـــاهی مانده است
چشمهایم خیره برشب در پی ماهی غریب
فرهاد مرادی
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 835
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0